شب از نیمه گذشته است و نمی دانم کدام سو بروم ؛ هراسان است چشمان خیس و سوزناکم ، صدایی می آید ، دگر بار برمی خیزم و ناهشیار به این طرف و آن طرف کوچه ی سرد و تاریک سر میزنم !
پلک هایم را کمی سنگینتر بر هم میگذارم ، اشک هایم آرام و داغ غلت میخورند…
حالا بهتر میبینم جای پای کهنه ی تو را که هنوز رنگ تازه ای بر خود دارند…
جای پایی که فقط می رفت و فکر برگشتن نداشت !
“نازی”
شب از نیمه گذشته است و نمی دانم کدام سو بروم
بی تو اینجا
بی تو اینجا ، من شب و روزم بیتاب گذشت …
توی رویای تو ، زندگیم در خواب گذشت …
به دیدنم نیامدی ، عشق تو بیتاب مرد …
توی رویای تو چشم بست و در خواب مرد …
نویسنده: بیتاب| تاریخ: 2 / 2 / 1394 |موضوع: اشعار عاشقانه اشعار کوتاه تصاویر عاشقانه پسران تنها |دیدگاه ها:
من خیلی دلم گرفته بکی بگم خدا؟
من خیلی دلم گرفته بکی بگم خدا؟
تو چرا ما رو کردی از هم جدا؟
دلم گرفته ای خدا ، بگو چطور کنم اونو صدا؟
یا چقدر دیگه باید کنم دعا؟
شعر عاشقانه بسیار زیبا
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
*** شعر عاشقانه ***
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند